[i] حفره های بزرگ و اتاق مانندی که در حومه شهر دزفول و در دیواره های ساحل رودخانه دز توسط مردم در زمان جنگ تحمیلی ایجاد می شد و برای پناه گرفتن از شر موشک های دشمن بعثی مورد استفاده قرار می گرفت و امروزه به مکانی تفریحی در ساحل رودخانه تبدیل شده است.
راوی : مقامیان
شهید محمود شهیان زاده (صدیقی) در عملیات بدر و در اسفند ماه ۶۳ آسمانی شد و مزار ایشان در گلزار شهدای شهید آباد دزفول زیارتگاه عاشقان است
پانویس الف دزفول :
و امروز آمده ام به تو بگویم محمود جان!
از آن روز که وصیتت را شنیدم ،
هر گاه که رد شدم . . .
فاتحه دادم . . .
اما بوق هم زدم . . .
بوق زدم تا شاید گوش دل ناشنوایم ، به خود بیاید .
و بداند آرامش امروزش را مدیون پریشانی و در خاک خفتن تو است.
بوق زدم تا با صدایش به خود بیایم.
و به بقیه هم رساندم که محمود از شما فقط یک بوق خواسته است.
و محمود جان
بدان که امروز خیلی خوب به وصیتت عمل می کنند .
بارها و بارها شاهد بوده ام.
و به چشم خویش دیده ام.
کاروان های عروسی را که از کنار تو بی خیال رد می شوند و مدام بوق می زنند.
بوق . . . بوق. . . بوق . . .
صدای بوق ها در هم می آمیزد و آنگاه من . . . همنوا با آهنگ بوق ها . . . بغض می کنم .
یک نظر به بوق زننده ها و یک نظر به تو . . .
و اختیار اشکم را دیگر ندارم
و مگر اینها نمی دانند که شما رفتید تا آنها بیایند و اگر این راه بی یاور بماند زندگی را از شماها دزدیده اند؟
نمی دانند محمود جان.
نمی دانند یا خود را به ندانستن می زنند ، نمی دانم .
وقتی رد می شوند ، دعا می کنم که آن لحظه تو حاضر و ناظر نباشی تاببینی .
ببینی که چه کرده اند با انچه تو ساختی ؟
داشت یادم می رفت.
محمود جان
تنها کاروان های عروسی برایت بوق نمی زنند.
قرمز یا آبی که برنده شود . . .
آن حوالی بوق باران می شود.
بوق . . . بوق . . . بوق . . . .
و ای کاش تو بجای بوق چیز دیگری خواسته بودی تا اینچنین دل من نشکند.
از شنیدن بوق هایی که نه برای سلام بر تو ،
بلکه فریاد فراموشی توست.
و تو چه خوب آنشب می دانستی که امروز چه می شود.
محمود جان
همانطور که گفتی سال به سال و ماه به ماه و روز به روز . . .
اینجا خلوت تر می شود.
پدرها و مادرهایتان که پیش شما سفر می کنند ، دیگر مزارتان می ماند و لایه ای خاک که کم کم مانع دیدن نام شریفتان روی سنگ قبر می شود.
همانطور که آنشب گفتی . . .
همه چیز یادمان رفت . . .
شما . . .
آرمانهایتان . . .
راهتان . . .
محمود جان . . .
من قول می دهم این بوق را همیشه بزنم . . .
تا هستم . . .
نا نفس دارم . . .
از اینجا که رد شوم دستم را بلند می کنم و بوق می زنم و تو خودت گفتی که به جای فاتحه قبولش داری
به طعنه گفتم . . .
نه محمود جان
من هنوز آنقدر بی غیرت نشده ام که به همان بوق اکتفا کنم.
فاتحه می دهم
اما نه برای تو
برای خودم
که به قول سید مرتضی
گمان ما این است که شهدا رفته اند و ما مانده ایم اما حقیقت آن است که زمان ما را با خود برده است و شهدا مانده اند...
می دانم محمود جان
تو هستی
همین حالا
همین حالا که من آمده ام
اما به جای بوق ، بغضم را و اشکم را و دل شکسته ام را بپذیر.
و تو هم امشب برایم دستی تکان بده.
تا شاید تکانی بخورم و بشوم آنچه خدا می خواهد .