صدای نامحرم رادیو عراق  دیگر برای مردم دزفول تکراری بود :
«عراق ظرف 48 ساعت آینده اهداف تعیین شده در زیر را مورد هدف حملات موشکی خویش قرار خواهد داد» :

الف – دزفول

اگرچه شهرهای مورد هدف در الفبای ابجد عراق تغییر می کرد اما جایگاه الف همیشه مختص دزفول بود.
دزفول
پایتخت مقاومت ایران  و به قول عراقی ها ( بلدالصواریخ – شهر موشک ها)
روزگاری  پیکر استوارش  از
176 موشک 6، 9 و 12 متری
2500 گلوله توپ
300 راکت
زخمی شد
و در طول 2700 روز مقاومت 2600 شهید تقدیم امام و انقلاب کرد و 19000 واحد مسکونی و اداری اش تخریب شد.
اما هنوز همچنان استوار اما مظلوم و گمنام جایگاه الف را در صبوری و مقاومت حفظ کرده است


:: پروفایل مدیر وبلاگ
جهت اطلاع از تنظیمات و ویــــرایش این قالب اینجا را کلیک کنید.

.:: کلیک کنید ::.
 
به بهانه ی سالگرد شهادت حاج محمدرضا صلواتی زاده
نویسنده : علی موجودی
تاریخ : پنجشنبه هفتم تیر ۱۳۹۷

وقتی کسی خبر نداشته باشد 

به بهانه ی سالگرد شهادت فرمانده محبوب گردان عمار دزفول

«سردار سرتیپ پاسدار دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده»

 

می شود از همان لحظه ی پاسدار شدنت جنگ شروع شود.

می شود با جهان آرا در آن 35 روز نفس گیر مقاومت خرمشهر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در همان ایام پا و چشمت ترکش خورده باشد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در بیت المقدس باز هم هر دو پایت زخم بردارد و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در کربلای 5 کتفت هم آماج تیر و ترکش شود و ریه هایت پر شود از گاز منحوس شیمیایی و کسی خبر نداشته باشد.

اصلاً می شود بیش از هفت بار مجروح شده باشی و هر بار تکه ای از این پیکر امانتی را با خدا معامله کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از شش مرد خانه تان ، 5 تایش در جبهه باشند، حتی پدرت و هیچ کس خبر نداشته باشد.

می شود خط شکن بیش از دوازده عملیات بزرگ چونان فتح المبین، بیت المقدس، رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر1، محرم، خیبر، بدر، والفجر 8، کربلای 4 و 5 ، والفجر 10 و ... باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود یکی از برادرهایت در خیبر مفقودالاثر شود و خبری نیاید که نیاید و در تشییع برادر دیگرت هم که در بدر آسمانی شده است ، به دلیل حضورت در عملیات شرکت نکنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود 124 ماه یعنی از سال 1359 تا آخر 1369 در جبهه و مناطق عملیاتی حاضر باشی یعنی بیش از ده سال وطبق قانون فقط سابقه ی 94 ماه و 26 روز یعنی دقیقا مطابق تعداد روزهای جنگ هشت ساله در کارنامه ات باشد و سابقه ی 117 ماه فرماندهی.

از فرماندهی گروهان تا فرماندهی گردان عمار تا فرماندهی محور و کسی خبر نداشته باشد.

می شود گفته باشی تا جنگ تمام نشود، من ازدواج نمی کنم و بر سر حرفت بمانی تا تکلیف  آب و خاکت معلوم شود.

می شود پس از جنگ دنبال پرونده ی جانبازیت نروی و بگویی :«من با خدا معامله کردم و دنبال این امتیازها نیستم.»

می شود بگویی :«تا همه ی نیروهای گردانم دنبال جانبازی شان نروند، من نمی روم»

 

می شود با آن همه مقام و رتبه و سابقه و فرمانده بودنت، تا سه سال پس از ازدواج در اتاقی کنج خانه ی پدرت زندگی کنی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود از سال 1370 ، سرتیپ دوم پاسدار باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود دکتری رشته مهندسی عمران از دانشگاه تهران داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود استاد و رئیس گروه نقشه برداری دانشگاه امام حسین(ع) بوده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود بعد از جنگ ده ها مسئولیت اجرایی و نظامی و تخصصی داشته باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود با این همه که گفتم ، 11 سال در خوابگاهی 50 متری بدون اتاق ، شامل یک سالن و یک بالکن کوچک، در طبقه ی ششم یک ساختمان قدیمی، با همسر و سه فرزند قد و نیم قدت زندگی کرده باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تا سال 1390 هنوز مستأجر باشی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود تمام زندگی ات خلاصه شود در «صداقت و سادگی و خانه به دوشی، در تحصیل وتهذیب و  تدریس و بیمارستان و درد و رنج  و سکوت»  و کسی خبر نداشته باشد

می شود، آقا زاده هایت، مثل آقا زاده های دیگر نباشند، که از پله های افتخارات پدر بالا بروند و برای خود نانی و نامی بنا کنند.

می شود با شروع ماه مبارک رمضان ، آن قلب عاشق را که سال ها دست خدا داده بودی، نرم نرمک آهنگ رفتن بزند و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در اوج مظلومیت و کنج خانه ، چشم در چشم حسین(ع) و رفقای شهیدت آسمانی شوی و کسی خبر نداشته باشد.

می شود در شهر صدایی بپیچد که فرمانده ی گردان عمار رفت پیش سید جمشید صفویان، فرمانده ی شهید گردان بلال.

می شود هر چه دنبال یک عکس با درجه سرتیپی برای تزئین تابوتت بگردند، دستشان به جایی بند نشود که نشود.

می شود غریبانه بر شانه ی رفیقانت به سمت کنج شهیدآباد دزفول بروی و کنار سیدجمشید و برادران شهید و نیروهای شهیدت تا ابد آرام بگیری و کسی خبر نداشته باشد.

می شود.

همه ی اینها را که گفتم می شود. اگر دنبال گمنامی باشی و سه طلاقه کرده باشی دنیایی را که جز پایبند کردن آدم ها چیزی ندارد.

می شود حتی پس از رفتن هم بی نام و نشان و غریب باشی چرا که از «مجهولون فی الارض و معروفون فی السماء » بودی و چه زیباست آدم در آسمان مشهور باشد تا در زمین. ملائکه بشناسندش تا آدم ها.

می شود، این همه باشی و این گونه مظلوم بروی و هیچ کس خبر نداشته باشد.

همه ی اینها می شود وقتی تو «شهید حاج محمد رضا صلواتی زاده» فرمانده ی گمنام گردان قهرمان و قهرمان پرور عمار دزفول باشی.

و همه ی اینها را که گفتم ، قطره ای است از دریای آنچه من از عظمتی به نامِ «حاج محمدرضا» می دانم.

و وقتی می گویم «سردار سرتیپ پاسدار شهید دکتر حاج محمدرضا صلواتی زاده» می دانم که تو از آوردن این القاب، دلگیر می شوی.

اما قهرمان شهرم!

ای کاش می شد تا تو را در مأمن گمنامی ات رها کنیم و بگذریم، که تو این چنین می خواستی. اما ای عزیز! اجر تو در کتمان کردن است و اجر ما در افشا کردن، تا تاریخ در افق وجود تو قله های بلند تکامل انسانی را ببیند

 حاج محمدرضای عزیز! سالروز آسمانی شدنت گرامی باد!



:: موضوعات مرتبط: مرجوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده، جانباز شهیددکتر محمدرضا صلواتی زاده
بیاد حاج یوسفعلی صلواتی(پدر سه شهید) و مرحوم ملامهدی
نویسنده : علی موجودی
تاریخ : چهارشنبه بیست و دوم فروردین ۱۳۹۷

رازهای یک لبخند

یادی از مرحوم ملامهدی قلمباز و مرحوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده

 

لبخند بزنید. در این لباس خاکی و با آن پیشانی بندهایی که بزرگترین راز نهفته ی دل هایتان را با رنگی سبز افشا کرده است. لبخند بزنید...

آخر با این محاسنی که در آسیاب روزگار، گرد سفیدی بر آن نشسته است چه جای عاشق شدن است که بر پیشانی بندهایتان نوشته اید «عاشقان شهادت»

درست است که شهادت سن و سال نمی شناسد که اگر می شناخت «حبیب» و «عابس» را باید از عاشورا قلم می گرفتیم؛ اما شما دیگر چرا؟! تکلیفی که برگردنتان نیست!

حاج یوسفعلی! پدرم! تو که «عبدالرحمان» 19 ساله ات، فرمانده ی رشیدت، در اسفند 62 خیبر شکن شد و رفت به همان جا که باید می رفت و حتی استخوان شکسته ای هم از او برنگشت!

و یک سال بعد باز هم در اسفندماه  بود که درب خانه ات را زدند و گفتند که شانه هایت را برای تابوت «علیرضا»ی 22 ساله ات استوارتر از همیشه نگه دار. علیرضایی که طلبه بود، اما با آن همه زخم از نبردهای قبل، در مجنون عشق را طلب کرد و به وصال یار رسید و از بدر راهی به آسمان گشود.

حاج یوسفعلی! پدرم! من یقین دارم حتی اگر امروز که اینچنین چشم در چشم دوربین، نه! چشم در چشم روزگار! ایستاده ای و لبخند می زنی، خبر داشتی که 31 سال بعد سومین پسرت که فرمانده گردان عمار بود، در اثر جراحاتش شربت شهادت می نوشد و روی مزارش می نویسند « سردار سرتیپ پاسدار شهید دکتر محمد رضا صلواتی زاده» باز هم همین طور لبخند می زدی!

 

و اما تو ملامهدی! پیر عارف دوران دیده! کاسب مشهور محل که چقدر لقب «حبیب الله» به قامتت برازنده است! پدرم! تو دیگر چرا؟

درست است که تو پسر نداشتی تا راهی جبهه های نبرد کنی، اما قرار هم نبود درب آن دکان کوچک را ببندی و راه خط را در پیش بگیری و در بین راهِ اعزام  از شوق گریه کنی. پس همان یکی دو لقمه نانی را که برای زن و بچه ات در می آوردی چه کسی باید تأمین کند؟ تو دیگر چرا اینجا ایستاده ای و لبخند می زنی رو به روی عالم و آدم!

 

دست برگردن حاج یوسفعلی و او نیز دست بر گردن تو و انگار کل عالم و آدم بند شده اند به این لبخند و این لبخند چقدر حرف دارد برای گفتن؛ حرف ها دارد برای آنان که دل هایشان در قفس ماده گرفتار نیست و هنوز نسیمی از آسمان در فضای دلشان می وزد.

آخر اگر قرار به تکلیف هم بود، تکلیف از هر دوی شما ساقط بود، اما به فرمان ولیِ زمانتان آمدید تا عالمیان بیاموزند ولایت پذیری به عمل ممکن است نه به حرف و لقلقه!

لبخند بزنید! رو به این آدم هایی که «آن روزهای»گذشته را که از یاد برده اند، هیچ، بی خیال «آن روزهای»  در پیش رو، روزگار می گذرانند. روزهایی که هم باید روبروی امام موعود حساب پس بدهند و هم روبروی شهدایی که زمین و زمان را به ما سپردند و رفتند. دیگر حساب پس دادن پیش ترازوی عدالت پروردگار پیش کش!

اما به یقین حرفی از حرف های این لبخند، اتمام حجتی است با آنانکه باید راهی را بروند که نمی روند و حرف امامی را به گوش جان بخرند که نمی خرند و شرمندگی شان روزی که ولیِ زمان پرچم را به دست ولیِ موعود خواهد داد، بی فایده خواهد بود.

پس لبخند بزنید تا از درون این لبخند بشنویم که «چه جنگ باشد چه نباشد راه من و تو از کربلا می گذرد. حرم عشق کربلاست وچگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته است وراه کربلا را می شناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می داند جان بهای دیدار است. گردش خون در رگ های زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب شیرین تر است. لبخند بزنید تا تاریخ در افق وجودتان قله های بلند تکامل انسانی را ببیند.

 

 پانویس:

تصویر سمت راست مربوط به مرحوم ملامهدی قلمباز(وفات 1391)،معروف به «ملامهدی» کاسب نمونه دزفول و تصویر سمت چپ مرحوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده( وفات 1394)، پدر شهیدان، عبدالرحمن، علیرضا و محمدرضا صلواتی زاده در جبهه های نبرد حق علیه باطل است و امروز مزار این دو پیرفرزانه با اندکی فاصله از هم در گلزار شهدای شهیدآباد زیارتگاه عاشقان است.



:: موضوعات مرتبط: مرجوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده، ملامهدی قلمباز
به بهانه عروج حاج یوسفعلی صلواتی زاده ، پدر سه شهید والامقام
نویسنده : علی موجودی
تاریخ : جمعه چهارم دی ۱۳۹۴

یوسف اما  ایوب . . .

به بهانه ی عروج رزمنده ی دلاور و پدر سه شهید والامقام «حاج یوسفعلی صلواتی زاده»

تو«یوسف» بودی، یوسفی سرشار از خصائص «یعقوب» و« ایوب» و تو «علی» بودی، یک علی، سرشار از خصائص «حسین(ع)» و انصار حسین(ع). تو « یوسف علی » بودی ، مردی سرشار از خصائص نیک پیامبران و اهل بیت(ع) و قلم چگونه می تواند قطره ای از دریای عظمت وجود تو را تصویر کند ای مرد! ای مردترین مرد.

تو یوسف بودی، اما «حبیب» باید بنامم تو را و بخوانم تو را ، چرا که  شیپور جنگ وقتی نواخته شد و مرد از نامرد شناخته شد، تو بودی که مردانه اسلحه به دست گرفتی و با شور، رفتی سمت میدان و بی خیالِ  چهار پسرت که شیرمردانه می جنگیدند، گفتی: «آن ها برای خودشان رفته اند و من هم برای خودم و تکلیف خودم» و تو خواستی مساوی نباشی با آنان که کنج عافیت برگزیدند و فقط به غنایم چشم داشتند و مگر می شود کسی بارها به زبان و به دل خوانده باشد که « لاَّ يَسْتَوِي الْقَاعِدُونَ مِنَ الْمُؤْمِنِينَ غَيْرُ أُوْلِي الضَّرَرِ وَالْمُجَاهِدُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ» و هنگامه ی هنگامه، آن گاه که باید عمل کند به حرف هایش ، حتی با محاسن سپید و سن و سالی «عابس» وار، دل در گرو « فَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ بِأَمْوَالِهِمْ وَأَنفُسِهِمْ عَلَى الْقَاعِدِينَ دَرَجَةً وَكُـلاًّ وَعَدَ اللّهُ الْحُسْنَى وَفَضَّلَ اللّهُ الْمُجَاهِدِينَ عَلَى الْقَاعِدِينَ أَجْرًا عَظِيمًا» نداشته باشد.

 

تو یوسف بودی اما باید«یعقوب» بنامم و بخوانم تو را، چرا که آن گاه که خبر آوردند «عبدالرحمن» عزیزت جرعه جرعه گمنامی نوشیده است و خبری از او نیست، وقتی خبر آوردند که شاخ شمشادت در پاسگاه زید مفقودالاثر شده است و زمینی ها نشان از بی نشان او ندارند،  تو بار سنگین فراقش را با این یقین که آسمانی ها از جایش و حالش باخبرند،  به دوش صبر کشیدی اما به اعتقاد« إِنَّ اللّهَ اشْتَرَى مِنَ الْمُؤْمِنِینَ أَنفُسَهُمْ وَأَمْوَالَهُم بِأَنَّ لَهُمُ الجَنَّةَ » و وعده حقیقی  « وَعْدًا عَلَیْهِ حَقًّا فِی التَّوْرَاةِ وَالإِنجِیلِ وَالْقُرْآنِ » یقین داشتی که پسرت معامله ی زیبایی کرده است با خدا و می دانستی که « وَمَنْ أَوْفَى بِعَهْدِهِ مِنَ اللّهِ » پس همراه و هم نوای با ملائکه ای که طواف می کردند دور کعبه ی صبرت، خواندی« فَاسْتَبْشِرُواْ بِبَیْعِکُمُ الَّذِی بَایَعْتُم بِهِ وَذَلِکَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظِیمُ » و سرت را بالا گرفتی به افتخار چنین پسری که ملائکه الله هم مفتخر بودند به او و این شد آغازی برای « وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ » و تو به امید وعده ی بزرگ پروردگارت که فرمود « وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ»، ایستادی. استوارتر از همیشه.

 

تو یوسف بودی ، اما باید «حسین» بنامم تو را و بخوانم تورا ، چرا که وقتی حسین گونه زانو زدی بالای پیکر «علیرضا»ی شهیدت که از «مجنون» آمده بود، با این که هنوز سوز فراق «عبدالرحمن» آرام نگرفته بود،  فقط به یاد علی اکبری اشک ریختی که  وقتی بابا،  زانو زد بالای پیکرش، جز آینه ای شکسته ندید و به سوز آوایش که سرود «على الدنیا بعدك العفا. فقد استرحت من همّ الدنیا وغمّها وشدائدها، وقد بقی أبوك وحیدا  فریدا» ملائکه هم گریبان چاک کردند.

آن روز تو هم، تمام وجودت فریاد شده بود بالای پیکر علیرضا که « قد بقی أبوك وحیدا  فریدا...» اما تو باید کربلا را به عینه می دیدی و حس می کردی و درک می کردی، با تمامیت وجودت و زندگی ات با کربلا پیوند می خورد تا سراسر زندگی ات روضه ی علی اکبر شود و پیوند تو با عاشورا مستحکم تر گردد.  این را دست تقدیر پروردگار برایت نوشت تا قدم به قدم  تو را در «إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلادُكُمْ فِتْنَة» بیازماید و تو هربار سربلند تر از قبل بیرون بیایی و طنین صوت ملائکه الله آسمان را پر کند که: «سَلَامٌ عَلَیْکمُ بِمَا صَبرَْتمُ‏ْ فَنِعْمَ عُقْبىَ الدَّار » . تو می دانستی که «مسلم»، همیشه «تسلیم» است و با این که داغ «عبدالرحمن» کم نبود و داغ علیرضا هم به آن افزوده شده بود، داغ علیرضا را گذاشتی همسایه شود با داغ عبدالرحمن و این یعنی داغ بر روی داغ و یک دل چقدر باید قدرت داشته باشد برای صبوری و یک سینه چقدر ظرفیت برای وسعت داغ؟ اما تو بارها در روضه ها خوانده بودی که حسین(ع) آن گاه که شش ماه اش را روی دستش ذبح کردند، زیباترین سرود عالم را سرود که « هوَّنَ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی. أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّهِ » و مصیبتی به آن بزرگی را ساده دانست چرا که چشم خدا را نظاره گر می دید.

 و تو که سراسر وجودت شده بود حسین(ع)، زمزمه کردی « الَّذِینَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِیبَةٌ قَالُواْ إِنَّا لِلّهِ وَإِنَّـا إِلَیْهِ رَاجِعونَ» و فرشتگان خدا بودند که به وعده ی  « أُولَـئِکَ عَلَیْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ وَأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ» بر تو باران « صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ » می باریدند و تو به امید این که از « َأُولَـئِکَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ » باشی، خم به ابرو نیاوردی و زمزمه کردی که« مَنْ یَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ » ، چون یقین داشتی که خداوند دارد نگاهت می کند و با زمزمه ی « انىّ‏ِ جَزَیْتُهُمُ الْیَوْمَ بِمَا صَبرَُواْ أَنَّهُمْ هُمُ الْفَائزُون» باران آرامش می بارد بر وجودت.

 

تو یوسف بودی اما « ایوب» باید بنامم تو را و بخوانم تو را ، چرا که من همان گونه که در مسیر پر پیچ و خم زیستن تو، تفسیر  «لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسانَ فی کَبَدٍ» را با تمام وجود درک کردم ، اما تفسیر «إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا» را نیز به چشم سر و به چشم دل نیز مرور کردم و یقین کردم که بر تو باید « تَتَنَزَّلُ عَلَيْهِمُ الْمَلَائِكَةُ» نازل شده باشد، زیرا اگراین روزهای آخر، زیر بار مصیبت شهادت سومین فرزندت «حاج محمدرضا»، کمر خم کردی، اما سر خم نکردی در مقابل دردها و مصائب. حاج محمد رضایی که زخم های جانبازیش بارها و بارها ، مکرر بر قلبت زخم ها زد، اما شوق بودنش در کنار تو، شور می داد به وجودت و نفس کشیدنش، نفس بود برایت و وقتی که خبر آوردند که سومین پسر هم شهید شد، هر چند شکستنت را به ضوح می شد دید، اما چون خوب می دانستی که باید « أَلَّا تَخَافُوا وَ لَا تَحْزَنُوا » باشی تا به گوش جان بشنوی آن بشارت های بزرگ را  که « وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتِي كُنتُمْ تُوعَدُونَ » باز هم ایستادی و  چه ساده اند آن ها که فکر می کردند این روزهای آخر تو با تکیه بر آن عصا قدم بر می داشتی، چون آدم ها نمی دیدند فرشتگانی را که زیر بغل هایت را گرفته اند.

و تو سه پسر را، سه شاخ شمشاد را ، دو دستی تقدیم کردی به درگاه پروردگارت و استوار ایستادی تا صبر زینب را مردم اسطوره نخوانند و  سر خم نکردی ، تا حسرت یک لبخند را بر لب های دشمنان اسلام و انقلاب بگذاری.

 

تو یوسف بودی ، اما یوسفی با صفات بسیاری از پیامبران و ائمه و اهل بیت(ع) و مثل این همه آیاتی که در بین این واژه ها مکرر بود ، آیات قرآن در زندگی ات مکرر بود، اما نه به زبان، بلکه به عمل چرا که زندگی ات چیزی نبود جز «ذکر عملی».

و هم اکنون است که زیباترین تصویر آیات قرآن در کائنات پیچیده است برای تو که « یَا أَیَّتُها النَّفسُ المُطمَئِنَّة . إِرجعی إِلی ربِّکَ راضیةً مَرضیة . فَادخلی فِی عِبادی. وَادخلی جَنََّتی »  و نفس تو مگر چیزی غیر از نفس مطمئنه است ای مرد؟ و تو باید  بشتابی در پاسخ این «ارجعی»، چرا که تو مصداقی شده ای برای « اِختَلَطَ القُرآنُ بِلَحمِهِ وَ دَمِهِ » و مگر تصاویر زیستنت از تولد تا وفات چیزی جز پیاده کردن همین آیات و روایات بوده است.

خوشا به سعادتت! آن همه ملائکه که بالشان را پهن کرده اند در مسیر عبورت، یک طرف، انتهای جاده را که نگاه کنی،  سه کوه نور می بینی در کنار هم. نورهایی که نور این فرشتگان در نور آن ها گم شده است.

نزدیک تر برو ای مرد. روی پای خودت! این عصا را بی خیال شو ! بشتاب. چهره هاشان برایت آشناست. «حاج محمدرضا»، «علیرضا» و «عبدالرحمان» هستند که به استقبالت آمده اند. چه تصویر زیبایی و چه تقدیر زیبایی.  مبارک باد بر تو این وصال.

برو ای مرد! ای مردترین مرد! بهشت برای تو کوچک است. به گمانم باید تو را راهنمایی کنند به جایی فراتر از بهشت. ما را هم دعا کن که دعای تو دعایی مقبول است.  چه طنین صوت زیبایی پیچیده است این جا:

« وَالسَّابِقُونَ السَّابِقُونَ . أُوْلَئِكَ الْمُقَرَّبُونَ . فِي جَنَّاتِ النَّعِيمِ . . . »



:: موضوعات مرتبط: مرجوم حاج یوسفعلی صلواتی زاده